Posts

Echoes, Cries, and Noise

Echoes, Cries, and Noise This is an accumulation of most of the poetry I've written (roughly) during 2018-2020; mostly those I thought to be more presentable.  Thank you for showing interest. Links: Mega:  https://mega.nz/#!jT4zzb4Z!UFialLD0S3FygGlsCKSGN6QlR-inyhnNRvQY6eGQA-I PicoFile:  http://s6.picofile.com/file/8390167518/Echoes_Cries_and_Noise.pdf.html Mediafire:  https://www.mediafire.com/file/fe00lyfp9jdob70/Echoes%2C_Cries%2C_and_Noise.pdf/file

Under the Chassis

Under the Chassis Black. And in the pitch dark of night. As a black and starless rag. Smokeless. Blacker than soot. A single point, white and lustrous. As in moon. And a god with barbed hands molesting its face. And moon’s gashed and swollen skin dusted away with wind. He put his other hand on its fissured, chapped lips and played with it. Dead moon. Necro. A cold and empty breath exhumed from the fault of her mouth. No other hole and cavity as in its eyes and ears on its skin. Only a mouth and two lips and a neck slowly being covered by god’s hands, tilted in a sickening angle. As the angle got wider the bones each slowly dislocated and cracked, like little lamps and as each bulb popped the moon got darker and darker. Moon died. Now, it wasn’t night. It was the absence of a night. Or a day. Only darkness. Darkness that engulfed the city. To be pale, or to be black in the face of world? In the dark, moonless city, a systemic, sentient old lump of meat was sitting behind

زیر شاسی

زیر شاسی در سیاهی و تاریکی مطلق شب، که پارچه‌ای سیاه و بی‌ستاره، بی دود و دوده و گرده، نقطه‌ای سفید و درخشان که ماه باشد، و خدایی که دستان تیغ‌دارش را به صورت ماه می‌کشد و پوست ماه پاره پاره، غبارگون و غبارآلود به هوا می‌رود. دستانش را پایین می‌آورد به سمت لب ترک‌خورده‌اش و با آن بازی می‌کند. ماه مرده و بی‌جان، بازدمی خنک و رقیق از میان شکاف دهانش بیرون می‌فرستد. هیچ کدام از حفره‌ها و سوراخ‌های دیگر چشم و گوشش نیستند. تنها یک دهان داشت و دو لب و یک گردن که کم کم دستان خدا دورش را می‌گیرند و آن را با زاویه گروتسکی کج می‌کنند. زاویه به مرور بازتر می‌شود و استخوان‌ها دانه دانه، تق تق می‌شکنند، هر کدام مثل یک لامپ و با ترکیدن هر کدامشان نور ماه خاموش و خاموش‌تر می‌شود. ماه می‌میرد. حالا دیگر شب نبود. فقط تاریکی. تاریکی شهر را فرا می‌گیرد. در شهر تاریک و بی‌ماه، تکه گوشتی فرسوده و کهنه پشت ماشین نشسته و سرش را به فرمان تکیه داده. نام مدلش صادق بود. ماشینش زرد و نارنجی. کپه کاغذ کهنه‌ای افتاده روی صندلی شاگرد ماشینش به قیمت پنجاه تومن. ساعت سه و دستانش خالی. با دستان خالی نمی‌تو

به جهنّم

به جهنّم زمین نامرد بود. ولی به جهنّم . نخ‌های را بریده بود و آزادانه می‌جهید. اهریمن‌های متعالی، دنیا را بر سرش خراب کرده بودند – بله، فقط محض اذیت و آزار او – و حالا نافرمانی‌اش را مجازات می‌کردند. به جهنّم. نور ضعیف چراغ نفتی را که بر چهره خیس و دود گرفته‌اش سایه می‌انداخت بررسی کرد، پنج ثانیه پیش هم چک کرده بود. از وقتی نفت چراغ به حد خطرناکی از کمبود رسیده بود هر چند ثانیه یک بار آن را چک می‌کرد. نور سو سو می‌زد و نفت پت پت می‌کرد و مردک دوباره آن را چک می‌کرد. شاید پنج دقیقه دیگری هم زنده می‌ماند. احتمالاً آخر سر می‌مرد اما مگر چاره دیگری هم داشت. تو همین جهنم‌درّه به دنیا آمده و بزرگ شده، چه انتظاری می‌خواست داشته باشد. نویز فرکانس بالای واکمن اذیتش نمی‌کرد، دیگر تقریباً کر شده بود. به چشمان مات و بی‌نفسی که زیر آوارِ سیم و کابل به او خیره شده بودند، نگاه نمی‌کرد. شیطان‌هایی بودند پوست انداخته. ارواحشان به دنبال شکار. ناله می‌کردند و سرمای صدایشان به پوستش نفوذ می‌کرد، از میان سوراخ‌های میکروسکوپی جمجمه‌اش رد می‌شد و وحشت به جان خسته‌اش می‌افکند. شیاطین خبیث. فلسفه