زیر شاسی


زیر شاسی



در سیاهی و تاریکی مطلق شب، که پارچه‌ای سیاه و بی‌ستاره، بی دود و دوده و گرده، نقطه‌ای سفید و درخشان که ماه باشد، و خدایی که دستان تیغ‌دارش را به صورت ماه می‌کشد و پوست ماه پاره پاره، غبارگون و غبارآلود به هوا می‌رود. دستانش را پایین می‌آورد به سمت لب ترک‌خورده‌اش و با آن بازی می‌کند. ماه مرده و بی‌جان، بازدمی خنک و رقیق از میان شکاف دهانش بیرون می‌فرستد. هیچ کدام از حفره‌ها و سوراخ‌های دیگر چشم و گوشش نیستند. تنها یک دهان داشت و دو لب و یک گردن که کم کم دستان خدا دورش را می‌گیرند و آن را با زاویه گروتسکی کج می‌کنند. زاویه به مرور بازتر می‌شود و استخوان‌ها دانه دانه، تق تق می‌شکنند، هر کدام مثل یک لامپ و با ترکیدن هر کدامشان نور ماه خاموش و خاموش‌تر می‌شود. ماه می‌میرد. حالا دیگر شب نبود. فقط تاریکی. تاریکی شهر را فرا می‌گیرد.

در شهر تاریک و بی‌ماه، تکه گوشتی فرسوده و کهنه پشت ماشین نشسته و سرش را به فرمان تکیه داده. نام مدلش صادق بود. ماشینش زرد و نارنجی. کپه کاغذ کهنه‌ای افتاده روی صندلی شاگرد ماشینش به قیمت پنجاه تومن. ساعت سه و دستانش خالی. با دستان خالی نمی‌توانست برگردد پیش دو کودکی که از گرسنگی تلف شده و وسط هال خانه‌اش افتاده‌اند. کودکانی که مادرشان بچه‌های دیگر و ارزشمند‌تری دارد. ساعت دیرتر از آنچه بود که پشت فرمان باشد. روحش خالی‌تر از آن بود که هنوز در جسمش باشد. باید خانه می‌بود. با غذا. با آذوقه. نتوانسته بود غذا پیدا کند. پس حالا اینجا بود. ماشینش وسط خیابان و چراغ قرمز بالا سرش چشمک می‌زد و نور خونینش را روی پیشانی چروکینش می‌چکید.

مردگی در کف تایر ماشینش برق می‌زد. مردگی در آسفالت غلت می‌زد. در دار و درخت تیره بالا شهر. در پیاده‌روهای خالی. در سرامیک‌ها و سنگ‌های سرد دیوار خانه‌ها. جن مردگی در هوا پرواز می‌کرد و و با نور زرد روی چراغ می‌رقصید، خندان. شهر از آن او بود. این شهر خالی که باران خیلی وقت است که مجالش داده بود. در میان خاک و آهن که ایمان را دو تکه کرده‌اند. در این شهر زمانی بادی می‌وزید اما اکنون چیزی نیست. ابرها از آسمانش فرار کرده‌اند. حال آرگون پخش است در هوا و خون ماه است که قطره قطره می‌چکد در جایی که معلوم نیست و کسی نمی‌بیند و زبانی که از گردن شکسته ماه آن را لیس می‌زند.

جنگ تمام شده. حالا همین مانده.

بر روی این آسفالت مرده کفش‌هایی شیک و چرمی، خاک گرفته قدم می‌زدند. کفش‌هایی که زمانی گران‌قیمت بودند، اما دیگر نیستند. پالتویی پوشیده نازک. لباسی پشمی زیرش و شلوار پارچه‌ای رنگی. عینک ته استکانی و چهره تکیده‌ای داشت. کله‌ای تاس که با کلاه شاپویی قدیمی پوشیده شده بود. نامش داریوش بود. ارواح دورش می‌رقصیدند و جعبه‌ای داشت به سیاهی هوا. با نقش و نگارهایی رو پوست چوبی‌اش که بی‌معنی بودند، بی‌منطق‌تر از آنی که بتوان به کسی توضیحشان داد. یا اگر بخواهی توضیحش بدهی بهترین توضیحت این می‌شود: مثل گازی که جامد شده، اما مولکول‌هایش به هم نزدیک‌تر نشده فقط سرجایشان ایستاده‌اند و دیگر تا ابد تکان نخواهند خورد. و در نقش و نگار‌ها چیزی جریان داشت. چیزی شبیه خون در رگ اما خون در رگ خیلی تشبیه دوری‌ست. جعبه زیر بغلش و انگشتان دراز به زیر آن چنگ می‌زد. دستان تکیده و لک‌دارش آن را محکم گرفته و با چشمان کم‌سویش وسط خیابان تاریکی را در می‌نوردید؛ گرچه نیازی به بینایی نداشت.

نیزه‌های پرتو نور از تاریکی به سمت همان چشمان کم‌سو شلیک شد و همان چشمان کم‌سو را به سوزش انداخت. داریوش دست آزادش را بالا گرفت، جلوی چشمانش و سایه نور روی صورتش بسیار قوی بود. به آرامی و احتیاط قدم زد، به دور نور و به خارج از میدانش؛ کنجکاو که کدام هیولای درنده‌ای این وقت شب چنین چشمان پر نوری دارد و نورش را روی او انداخته، و به چه هدف. و آن هیولای پرنور یک پراید زرد بود. بی غرور و سخیف. نحیف. بدفرم. نمی‌دانست باید چه فکری بکند. رفتارش ناهنجار و تهدیدآمیز بود. او وسط خیابان، پراید وسط خیابان. انگار بخواهد او را زیر بگیرد. اما تصمیم گرفت تاکسی را نادیده بگیرد.

صادق نیز تصمیمش را گرفته بود. پایش را روی پدال گذاشت و پراید به جلو پرتاب شد و به جدول خورد.

در چند میلی‌متری خط لاستیک به جا مانده از ماشین، داریوش مبهوت به پراید نگاه کرد. به اینکه اگر عقب نپریده بود الآن ستون فقراتش زیر چرخ‌های قلع و قمع شده بود فکر کرد، به بدنش که در خون غلت می‌زد، به جسدش که در کوه و مکانی و نامعلوم گم و گور می‌شود، به استخوان‌هایش که از لبه پرتگاه‌ پرت می‌شوند، و به چراغ دنده عقب ماشین که حالا روشن شده. نیاز نبود به اینکه باید فرار کند فکر کند. فکر کردن وقت تلف می‌کرد. جانش را برداشت و دوید. وسط آسفالت نمی‌دوید. جعبه را محکم بغلش گرفت و به سمت سراشیبی شروع به دویدن کرد. در پیاده‌رو و بین او و خیابان جوب‌های عمیق و درختانی سفت قرار داشت. همین امنیتی نسبی به او می‌داد. به ایستادن فکر نمی‌کرد. اگر راننده‌ی تاکسی اسلحه داشته باشد ایستادنش به او موقعیت برای شلیک کردن می‌داد. یا می‌توانست از ماشین بیرون بیاید و شخصاً حسابش را برسد.

صادق ماشین را از روی وارد پیاده‌رو کرد. مردک چاق که شبیه اردک می‌دوید در نور ماشینش معلوم شد. او باید می‌مرد. هیچ راه دیگری نداشت. با آن لباس‌های رنگ و وارنگش. با آن صندوقچه قیمتی زیر بغلش. باید می‌مرد. چرا او باید راحت زندگی‌اش را می‌کرد و صادق نه؟ تنفر گلویش را فشرده بود. باید نابود می‌شد. به عنوان یک انسان بی‌ارزش، باید زندگی خودش را نابود می‌کرد. اما قبل آن خشم خودش را خالی کند. باید هر کس را می‌توانست با خود به عمق جهنم می‌کشید. باید با من پایین بیایی. باید با من پایین بیای لعنتی.

موتورهایی که پارک شده بودند را مثل پشه‌های آهنگی و کرومی کنار زد. چهره بی‌سپرش بی‌حالت و بی‌احساس بود و گلوی رادیاتورش از ورای فک افتاده و بازش هوای سرد و تاریک را می‌مکید. یکی از چشمانش در آمده بود و نورش را به آسفالت و زیر شاسی می‌انداخت. اسکلت بی‌سر مردگی زیر ماشین برق می‌زد.

داریوش غرش ماشین را پشت سرش شنید. خواست از روی جوب به خیابان بپرد، تعادلش را از دست داد و زانویش به لب جوب خورد. پارچه پاره شلوار و جون آغشته به آب لجن‌آلودی که از زخم بیرون می‌زد را نادیده گرفت. خود را بالا کشید اما دردی که در استخوان پایش تیر می‌کشید غافلگیرش کرد. دیگر لنگان لنگان نمی‌توانست از شیب جاده و جاذبه سوء استفاده کند. هیولای زخمی داشت دنده‌عقب می‌گرفت تا خود را پیاده‌رو بیرون بکشد. باید فکر می‌کرد. باید کوچه تنگی پیدا کرد. به اندازه‌ای تنگ که ماشین نتواند داخل آن بشود. اما پراید‌ عرض زیادی نداشت. پیدا کردن چنین کوچه‌ای سخت بود. غرش هیولا را شنید. وقت استراحت به اتمام رسید. باید لنگ می‌زد و می‌دوید.

تایر ماشین به آسفالت چنگ می‌کشید. از روی پل گذر کرد و به سمت مرد لنگان رفت.

داریوش خود را به پیاده‌روی آن سمت رساند. نمی‌توانست بپرد. یک کفشش را در جوب کرد و آب بلافاصله داخل آن شد و جورابش را خیس کرد. پای دیگری را آن سمت جوب روی خاک گذاشت و خودش را بالا کشید و خود را به پیاده‌رو رساند. به دیوار تکیه داد. قلبش درد می‌کرد. شاید می‌توانست زنده بماند. نمی‌دانست تا کِی می‌خواست با تاکسی موش و گربه بازی کند. اما فعلاً زنده بود. و همان لحظه تاکسی با سرعت بالا از روی جوب و میان درختان پرواز کرد و سینه او را میان کاپوت و دیوار سنگی متلاشی کرد.

اول خون بالا آمد. سپس شش‌اش که به شکل پوره‌ از میان لبانش بیرون زد. لحظات کمی که به مرگش مانده بود در شک و حیرت گذشت و سپس پاهایش در هوا، با چشمان گرد سرش را روی کاپوت سرد ماشین انداخت و خاموش شد.

خونِ جلوی چشمانش پاک شد. خون را روی شیشه ترک خورده ماشینش دید. جسدی که ماشینش را بغل کرده و به خواب فرو رفته. نفسی که از هیجان در شش‌های پوسیده‌اش مانده بود را بیرون داد. تمام شد. مردک مرد. سیگاری در آورد و آتش زد. روح تاریکی را از تن نحیف و درازش داخلش کشید و بیرون داد. سینه‌اش را گرم می‌کرد. گرمایش زندگی نمی‌داد. گرمایش چندش‌آور بود. خواست دنده عقب بگیرد. ماشین حرکت نمی‌کرد. چرخش روی هوا مانده بود. اشکال نداشت. تا صبح می‌توانست همینجا بنشیند و سیگار بکشد. خاکسترش را روی ژاکت پشمی سرمه‌ای‌اش ریخت. دیگر مهم نبود.

یک ساعت که گذشت سرما به جانش افتاد. رهایی نابی که کشتن آن مردک برایش به دنبال داشت رنگ باخته بود و بی‌قرار شده بود. از ماشین پیاده شد و نگاهی به منظره مقابلش کرد. برکه‌ای از خون زیر ماشین درست شده بود و جویبارهایش از شراشیبی پایین می‌رفتند. با خودش فکر کرد هیچ راهی نداشت که از این وضعیت قسر در برود. در جایی که سینه مرد باید می‌بود فرورفتگی بزرگی وجود داشت که ماشینش جای آن را پر کرده بود. از وسط پرس شده بود، نه دو تکه. هیچ راهی نداشت که بتواند ماشین را با زور خودش بلند کند یا عقب بیاورد تا جسد بلآخره ول کند و بیفتد زمین.

ماشین را دور زد تا از آن طرف نگاهش کند. طرف دیگرش مثل همان سمتش بود، با این تفاوت که جعبه‌ای کنار پای مرد به زمین افتاده. صادق جلو رفت، زانو زد تا به جعبه نگاه کند. حالا فهمید چرا مردک مثل اردک می‌دوید. چون جعبه به این بزرگی را زیر بغل خودش زده بود. و حالا تمام غرایزش می‌خواست بداند داخل این جعبه به خصوص چیست که مردک حاضر نشده برای جان خودش هم شده بندازتش برود. شاید پول باشد؟

جعبه را صاف کرد. قبل باز کردنش به نقش و نگارهایش چشم دوخت. دیگر نگاه نکرد. نقش و نگارهایش غریب بودند. ترسناک بودند. حتی ته قلبش باعث شد نسبت به باز کردن جعبه شک کند. دیگر حتی دلش نمی‌خواست در جعبه را باز کند. ولی انتخابی نداشت. حالا که آن مرد را به قتل رسانده بود، حالا که دیگر یک قاتل عوضی شده دیگر مهم نبود. حالا دیگر مأموریتش این شده بود که جعبه را مرد بقاپد و آن را باز کند. فقط برای اینکه بداند داخل آن چیست.

جعبه دستگیره‌ای نداشت. قفلی. کلیدی. دکمه‌ای. لولاهای زنگ زده‌ای داشت و یک در که عملاً یک تخته چوب طرح‌دار گران‌قیمت بود. به ذهنش نرسید که به این فکر کند که قفل نداشتن جعبه کمی عجیب است. چون می‌ترسید. از جعبه. از اینکه چه چیزی می‌خواست داخلش باشد. اولین چیزی هم که دید، وقتی در جعبه را باز کرد، مو بود. و بلافاصله قلبش ریخت. آن موهای، موهای یک سر از بدن جدا شده بودند.

و جعبه که از دستش افتاد و سر روی خون پیرمرد جا خوش کرد، بی‌آنکه میلی داشته باشد بلافاصله فهمید سر متعلق به یک دختر نوجوان با موها قهوه‌ای صاف و چتری بود. با چشمانی زرد که با تنفری مرگ‌آسا به نقطه دوری خیره شده بودند. با لب‌هایی که کاملاً بسته بودند و به هم چفت شده بودند. با پوستی گرم و پررنگ.

سایه‌ای از زیر شاسی ماشین بیرون آمد. زیر غبار ماه بلند شد. سر دخترک به صادق نگاه کرد و لبخندی زد. سایه سر را گرفت و روی گردنش قرار داد. خون روی مو و گونه‌هایش، دخترک خنجری از جیب شلوار جین پاره‌اش درآورد و با صدای گرم اما بی‌رحمی گفت: «خیلی ممنون که سرمو برام پیدا کردی.»

و روی صادق پرید و خنجر را در سینه‌ی او فرو کرد. خطی کج و کوله از بالا به پایین کشید و سینه‌اش را باز کرد. گوشت و پوست را کنار زد. استخوان‌ها را شکاند و در جوب انداخت. خون را به بدن سردش کشید بلکی کمی در این شب تاریک گرمش کند. کمی هم آن را لیسید و سپس به ادامه کار مشغول شد. شش‌ها را تکه تکه کرد و به قلب رسید. قلبی قرمز که هنوز در حال تپیدن بود. مثل یک سیب رسیده و حیات‌بخش. با چاقو رگ‌هایش را برید و بیرون کشیدش. مثل سیبی ممنوعه، آن را گاز زد.



From the holes of my skin grows roseless thorns
Heart clogged
Gut in shambles
Truth is like thorns down my throat

Disorder in stomach as my intestines
Are tied into each other
The windows of my eyes
Are close now
My brain is in peace in pieces in my head

And from the holes on my head grow roseless thorns
Mouth clogged and
Tongue cut
Truth is like thorns down my throat

The sun only warms the bricks of the wall
Inside I converse
With shadows
Amnesia is by my side
In the realm of shadows I revel
In release and dust
Dirt and filth

From the holes in the wall grows roseless thorns
Pipes clogged
City in shambles
Truth is like thorns down my throat

Comments

Popular posts from this blog

Under the Chassis

به جهنّم