به جهنّم
به جهنّم زمین نامرد بود. ولی به جهنّم . نخهای را بریده بود و آزادانه میجهید. اهریمنهای متعالی، دنیا را بر سرش خراب کرده بودند – بله، فقط محض اذیت و آزار او – و حالا نافرمانیاش را مجازات میکردند. به جهنّم. نور ضعیف چراغ نفتی را که بر چهره خیس و دود گرفتهاش سایه میانداخت بررسی کرد، پنج ثانیه پیش هم چک کرده بود. از وقتی نفت چراغ به حد خطرناکی از کمبود رسیده بود هر چند ثانیه یک بار آن را چک میکرد. نور سو سو میزد و نفت پت پت میکرد و مردک دوباره آن را چک میکرد. شاید پنج دقیقه دیگری هم زنده میماند. احتمالاً آخر سر میمرد اما مگر چاره دیگری هم داشت. تو همین جهنمدرّه به دنیا آمده و بزرگ شده، چه انتظاری میخواست داشته باشد. نویز فرکانس بالای واکمن اذیتش نمیکرد، دیگر تقریباً کر شده بود. به چشمان مات و بینفسی که زیر آوارِ سیم و کابل به او خیره شده بودند، نگاه نمیکرد. شیطانهایی بودند پوست انداخته. ارواحشان به دنبال شکار. ناله میکردند و سرمای صدایشان به پوستش نفوذ میکرد، از میان سوراخهای میکروسکوپی جمجمهاش رد میشد و وحشت به جان خستهاش میافکند. شیاطین خبیث. فلسفه