به جهنّم


به جهنّم


زمین نامرد بود. ولی به جهنّم. نخ‌های را بریده بود و آزادانه می‌جهید. اهریمن‌های متعالی، دنیا را بر سرش خراب کرده بودند – بله، فقط محض اذیت و آزار او – و حالا نافرمانی‌اش را مجازات می‌کردند. به جهنّم. نور ضعیف چراغ نفتی را که بر چهره خیس و دود گرفته‌اش سایه می‌انداخت بررسی کرد، پنج ثانیه پیش هم چک کرده بود. از وقتی نفت چراغ به حد خطرناکی از کمبود رسیده بود هر چند ثانیه یک بار آن را چک می‌کرد. نور سو سو می‌زد و نفت پت پت می‌کرد و مردک دوباره آن را چک می‌کرد. شاید پنج دقیقه دیگری هم زنده می‌ماند. احتمالاً آخر سر می‌مرد اما مگر چاره دیگری هم داشت. تو همین جهنم‌درّه به دنیا آمده و بزرگ شده، چه انتظاری می‌خواست داشته باشد.

نویز فرکانس بالای واکمن اذیتش نمی‌کرد، دیگر تقریباً کر شده بود. به چشمان مات و بی‌نفسی که زیر آوارِ سیم و کابل به او خیره شده بودند، نگاه نمی‌کرد. شیطان‌هایی بودند پوست انداخته. ارواحشان به دنبال شکار. ناله می‌کردند و سرمای صدایشان به پوستش نفوذ می‌کرد، از میان سوراخ‌های میکروسکوپی جمجمه‌اش رد می‌شد و وحشت به جان خسته‌اش می‌افکند. شیاطین خبیث. فلسفه وجودشان گرسنگی محض بود. شیطان بزرگ آن‌ها را در این دنیا مبحوس نگاه داشته، صرفاً جهت سرگرمی خودش. و حالا کل زمین بوی گند گرفته. و فریاد ساکنین مرده‌اش استاتیک دیستورت شده‌ایست در گوش کر بازماندگان بی‌گناه.

شیطان از همان اولش هم دنبال یک چیز بود، و چه چیزی جذاب‌تر از آشوب...
آغشته در اکتوپلازم، شناور در هوا، کابل‌های کت و کلفت و درهم‌گوریده، سی‌پی‌یو، مموری و یک هویت بی‌سرپرست. ملغمه‌ای بی‌هویت که فکر نمی‌کرد، نمی‌شنید، نمی‌فهمید. سردرگم و سرگردان و سربه‌گریبان. مرده و بی‌رگ اما چیزی درونش زندگی می‌کرد. زامبی‌هایی بودند در نفس. ارواحی بی‌مغز. در پوسته بی‌رمق الکترونیکی زندگی می‌کردند وگرنه در هوا حل می‌شدند. به دنبال یک طعمه. یک بدن که او را درنوردند. تنها غریزه‌شان در همین دستور خلاصه می‌شد.

نه که کل زمین حالا قبرستان نشده باشد، اما به اینجا، این ساختمان- این بیمارستان قدیمی و حالا مرده قبرستان می‌گفتند. و فقط هم اینجا نه. قبرستان‌ها گورهای عظیمی بودند که اکوی بی‌پایان فریاد زمستان در آن‌جا می‌زیست. تلّ بزرگی از انسان‌های بخت برگشته که اول مردند. و حالا روح نامقدسشان در آن‌جا پرسه می‌زد. به دنبال قطره‌ای زندگی. به دنبال بازماندگان. یک انسان سالم چرب و چیل‌ترین طعمه برای یک روح سرگردان و بی‌خانمان محسوب می‌شد، و در کمال تعجب و ناباوری، او هنوز هم یک انسان سالم به شمار می‌رفت؛ سالم از این منظر که هنوز روحش در اختیار بدنش بود.

گذر از قبرستان‌ها دیوانگی محض، اما غیرممکن نبود. او مازوخیست نیست. اغتشاش امواج پرفرکانس واکمنش که گوشش را دریل می‌کرد ارواح را آشفته و مشوش می‌ساخت، و اینگونه بود که از او دوری می‌جستند. کاست‌هایی مملو از الگوهای خاص که هنر تولیدشان رازی‌ست میان نویزچی‌ها، جادوگران این نسل که کاست‌ها و قطعات الکترونیکی را تزکیه می‌کنند و از قطعات پاک‌شده کارگاه‌هایی بنا می‌کنند که دران کاست‌های نویز ساخته می‌شوند. نویزچی‌ها ارزشمندترین انسان‌های زمین هستند و درک کارشان و فراگرفتن هنر نویزپروری غیرممکن‌ترین کاری‌ست که هر انسان دیوانه‌ای به سرش می‌زند، و تمام نویزچی‌ها انسانیت خود را در گرو گذاشته‌اند.

پیرمرد یک جوینده بود. یکی از آن بدبخت‌های خوش‌شانسی که شغلش در معدود جوامع بشری باقی‌مانده گشتن به دنبال کاست و شکارشان بود، که در ازایش تخت کوچکی و آذوقه اندکی می‌گرفت. به سختی‌های جنگل آشنا بود، حتی قبلاً چندباری را در قبرستان‌ها به شکار گذرانده بود؛ آن موقع‌ها که کمبود امکانات مجبورش می‌کرد برای زنده ماندن و دریافت لقمه‌ای غذا از جان خود مایه بگذارد. حالا... حالا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. پیرمردی بود فرتوت و فرسوده و افسرده. حالا فقط به دنبال دخترش بود.

نور ضعیف چراغ ایستاد. در پس آن یک جفت پای بی‌حال و ورایش سایه‌هایی بر دیوار. چراغ را دور برد، دل دیدن آن منظره را نداشت، نه حالا که در محاصره ارواح خبیثی بود که با چشم‌های کریستالی مایع‌فرم حریصانه زیر نظر می‌گذراندنش. دل دیدن آن چشم‌های بیش‌فعال که سو سو می‌زدند را نداشت. آن ماهیچه‌های خسته و بی‌فرم و شکسته که هیچ‌گاه ترمیم نمی‌شدند. کابل‌هایی که مثل مار به دور بدن رنگ‌پریده و تکیده پیچیده و سیم‌هایی که با گوشت و خون اکسیدشده‌شان درآمیخته. قربانیان ارواح، بدن‌های تکیده‌شان میزبان هزاران روح بی‌خانمان، همه با هم سقوط در ورطه بی‌پایان سیاهچال خدایان دیجیتال.

آن‌ها زنده نبودند. یک بدن تنها ظرفیت میزبانی یک روح را دارد.

زیاد از آن‌ها دیده بود. وقوعش را به شخصه از نظر گذرانده بود. و حتی از آن دردناک‌ترش را نیز...

پت...

فانوس با صدای بی‌رمقی خاموش شد. فانوس خاموش و هازارد نزدیک بود. صدای ناله برفکی ارواح از پس دیوار نویز، واکمن ذره‌ای آزارش نمی‌داد. نهادینه شده بود. آن مرده، آن زامبی. کاست قدیمی بود، مرده‌ها به آن عادت کرده بودند. لیزر‌های مهتاب از سقف ترک خورده ساختمان سرک می‌کشید و پرده‌هایی از نور و غبار را جلویش برپا می‌کرد، اندکی از مسیر جلوی پایش را مشخص می‌کرد اما بقیه‌اش آزمون و خطای محض. قطره عرق که روی صورتش می‌لغزید قلقلکش می‌داد. هر قدم را به دقت می‌سنجید، نمی‌خواست و نمی‌خواست که به یکی از آن ارواح بدل شود.

«داداش-»

جا خورد. صدا را چشید و سپس ترسید.

«آقا... کمک- تورو قُر- کمکمون کن- قَسَمت می‌دم- باید- ترسناکه- درد داره- خفه شین- کمک- ساکت شین- انقدر حرف نزنین- سرم درد گرف-»

ناخودآگاه نالید: «نه.» می‌خواست بدود، اما به یاد آورد کجا بود، اما به یاد آورد که در یک قدمی‌اش مرده‌ای قرار دارد که بدون شک بی‌دریغ می‌کشتش.

«داداش، کمک-» دیر شد. خیلی وقت سر فکر کردن تلف کرده بود. دست‌ها او را گرفتند، سیم‌ها مانند شاخه‌های تاک به دورش چرخیدند و آنگاه بود که ترس بر او چربید. دیگر هیچ منطقی قدرتی نداشت جز اینکه برای جان لعنتی بلول، مشت بزن، لگد بپران، و ته قلبش تاریکی مثل مادری مهربان به او یادآوری می‌کرد که چیزی جز مرگ منتظر آغوش سردش نیست. و زمین در این میان از برهم خوردن آرامشش غرولند می‌کرد. دهان باز کرد و هر دو را بلعید.

لحظاتی سردرگمی و آشوب، لحظه بعد در میان زمین و هوا معلق. آویزان از سیم‌های سرنوشت، که میان دندان‌های فلزی زمین گیر کرده. مرده هنوز نمرده بود و ناله می‌کرد. «داداش بذار- مارو ببخش- خیلی تنگه- یکم جا فقط- کاریش نداشته- یکم- ولش کنین-» کابل‌ها هیس می‌کردند، مثل مار، و جرقه می‌زدند.

تقلا می‌کرد. سیم‌های زبر به دورش پیچ می‌خوردند و پوستش را می‌سوزاندند. با انگشت آن‌ها را می‌گرفت و می‌کشید، انگشتانش را می‌سوزاندند. عضلات قفل‌شده‌اش را منقبض می‌کرد، سیم‌ها ماهیچه‌هایش را می‌فشردند. به شکمش می‌لولیدند. به گردنش حمله می‌کردند. سردی سر فلزی سیم‌ها را که پوستش را می‌خراشیدند را چشید. چشمانش را بست. غم‌انگیز بود. هر چه در توان داشت را فدا کرد اما برف به کسی رحم نمی‌کرد.

اما سیم‌ها به داخل پوستش فرو نرفتند. چرا؟ چون شاید نویسنده چیزی می‌داند. میل‌گرد‌های تیز سیم‌ها را پاره کردند و مرده‌ی دیجیتال افتاد. با سر به زمین خورد و گردنش شکست. تمام روح‌های که درونش حبس شده بودند آزاد و در هوا محو شدند. اما پیرمرد زنده ماند. چرا؟ چون شاید قرار است با دلیل بهتری بمیرد. کابل‌ها نرم شدند و رحیم. از بدنش جدا شدند و به او اجازه دادند بلند شود. چرا؟ چون حتی زمستان هم می‌تواند قلب گرمی داشته باشد که در آن به آتش بکشاندت. حتی زمستان هم پنج دقیقه وقت دارد که به تو بدهد.

بلند شد. مه غلیظ اطرافش به تاریکی قیر.

سرمای سنگ‌قبر‌های متحرک.

جای نیش‌ها بررسی کرد. زیاد خطرناک نبودند.

و در آن سوی دنیا درب سفیدی که می‌درخشید.

وقت ترک قبرستان بود.

در زمستان‌ها بود که طوفان نویز باعث مرگ بیشترین انسان‌ها می‌شد. در زمستان‌ها بود که آخرین امیدها بر باد می‌رفت. کارگاه‌ها تسخیر می‌شدند، قطعات رم می‌کردند، نویزچی‌ها کشته می‌شدند و بازماندگان آواره و بیچاره. کدها خراب و خش‌دار می‌شدند و مغزها می‌مردند. و انسان‌ها... به جای دیگری می‌رفتند و خانه دیگری برای خود بنا می‌کردند. یک سری نویزچی می‌شدند، یک سری جوینده، یک سری کارگر و تکنیسیَن و آن‌هایی که سربار بودند کشته می‌شدند.

دختر پیرمرد چلاق بود. چلاق به دنیا نیامده بود، چلاقش کردند. و سپس قصد جانش را کردند. دختر فرار کرد به قبرستان، و پدر نومیدانه به دنبالش.

هر قدم به سمت درب گرمای خوش‌آیندی را به اتمسفر می‌افزود. هر نفس که به درون می‌رفت، او را ثانیه دیگر زنده نگاه می‌داشت تا فرار کند. غلظت هوا کمتر و اکسیژن سبک‌تر می‌شود. عرق‌های سرد از پیشانی‌اش زدوده می‌شدند. به درب رسید، انگار از نور جامد ساخته شده باشد. به ثانیه لمس آن، خود را در آن سوی قبرستان یافت.

هوا خنک اما خوشایند بود. به شهر ویران نگاه کرد و هیچ‌گاه دلش چنین به حال آن تنگ نشده. شهری که در آن به دنیا آمده و همین امشب نیز در آن خواهد مرد.

مطمئن نبود از کجا باید شروع کند اما...

سرما هنوز کامل نرفته بود. موهای پس گردنش مور مور می‌شدند. به آرامی سرش را چرخاند. روحی به آرامی به سویش-

«نه... نه. برو. برو گمشو!»

تا نفس داشت دوید. در شهر نباید روحی وجود می‌داشت. لعنتی از کجا پیدایش شده؟
اطرافش را چک کرد تا مطمئن شود روح دنبالش نکرده که متوجه شد جلوی کارگاه قدیمی‌شان ایستاده. هنوز هم سالم بود و هنوز کلیدش را داشت. در ساختمان پناه گرفت. روح‌ها داخل ساختمان‌های غریبه نمی‌آمدند.

به محض ورود هوای نوستالژیک به روح وحشت‌زده‌اش سیلی زد. دوست داشت آن‌جا بنشیند و تک‌تک خاطراتی که در اسباب و اثاثیه مخفی شده بودند را تخلیه کند و آن‌ها را بکشد، اما...

چشمم به جفت کفش صورتی کوچک افتاد. دوست داشت نوازششان کند اما...
اسباب بازی‌های کوچک، تلوزیون شکسته، دیوار نویز واکمن... ناگهان خاموش شد. و روح درست روبه‌رویش ایستاده بود. شوک و بهت لحظه‌ای به غریزه بقایش چنگ انداخت اما...

«چجوری اومدی اینجا؟»

جواب روح آغوشی گرم و پلاستیکی. سیم‌ها به دورش حلقه زدند و سر فلزی‌شان جمجمه و چشم‌هایش را حفر کردند. فریاد دردآلودش بلند شد. خود را به در و دیوار کوفت، سر خود را به دیوار زد و بیشتر درد کشید... دقایقی بعد کف سرد اتاق بتنی افتاده و مغزش در آشوب و جنبش. از دهانش کلمات خارج می‌شدند.

«پروین...»

مکث.

«لعنتی. فکر کردم دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمت.»

«...»

«چرا هیچی نمی‌گی؟»

«معذرت می‌خوام بابا.»

«کاریه که شده. تقصیر تو نیست.»

«نمی‌تونستم درست فکر کنم. فقط می‌دونستم اونجایی و...»

«کار خوبی کردی.»

«...»

«بدنت کجاست؟»

«از ساختمون افتادم پایین.»

«برای چی؟»

«داشتم از دست یکی از اون مرده‌ها فرار می‌کردم. دیوار ریخت و...»

مکثی کرد. «لعنتی.»

«...»

«همش تقصیر منه. باید از همون اولشم-»

«برام مهم نیست. فقط خوشحالم دوباره پیشتم بابا...»

به زبان راندن کلمات بعدی طول کشید. به سقف حلبی خیره شد و نفس عمیقی کشید: «منم. منم همینطور.»

Comments

Popular posts from this blog

Under the Chassis

زیر شاسی